برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید

دسته بندی

Breadcrumbs Image
3791e4bc-2c45-4500-99df-b504df350e8d.jpg

آسیاب

داستانی برای کودکان برای آموزش تغییر دیدگاه و کار و تلاش در زندگی

روزی بود. روزگاری بود. آسیابی بود آسیابانی بود...
آسیابان،گندم های روستاییان را در آسیابش آرد می کرد.
آسیابان وضعش خوب بود تا این که خشک سالی شد. کاشت گندم کم شد و جیب آسیابان خالی.
آسیابان به شهر رفت تا کار تازه ای پیدا کند. ولی هر چه گشت کاری پیدا نکرد. چون کاری جز آسیابانی بلد نبود. بعد از چند روز پس اندازش تموم شد. روی پله ساختمونی نشست. صدایی شنید.
خوب نگاه کرد. دو گربه سفید و سیاه زیر سطل زباله نشسته بودند و با هم حرف می زدند.
گربه سفید پرسید: این مرد را می شناسی؟
گربه سیاه گفت: نه، ولی انگار بی پول است.
گربه سفید گفت: اما اگر این سطل زباله را بگردد حتما گنجی پیدا می کند.
گربه سیاه گفت: پس ای کاش، حرف های ما را بشنود.
آسیابان از جا پرید. سطل زباله را خوب گشت. اما جز چند بطری پلاستیکی، چند جعبه مقوایی و چند شیشه خالی چیزی پیدا نکرد.
با خودش گفت: ای آسیابان از گرسنگی دیوانه شده ای. صدای گربه ها را می شنوی و در آشغال ها دنبای گنج می گردی.
آسیابان دوباره روی پله نشست. باز صدای گربه ها را شنید. گربه سیاه گفت: خجالت نمی کشی؟ چرا این بیچاره را سرکار گذاشته ای؟ گنج کجا بود؟
گربه سفید گفت: گنج هست. اما به دست آوردنش زحمت دارد. اگر این مرد همین بطری های پلاستیکی را به کارخانه ببرد. پول خوبی گیرش می آید.
آسیابان همین کار را کرد و پولی به دست آورد.
یک هفته کار آسیابان این بود، اما هفته دوم وقتی پلاستیک ها را به خانه برد... دید در کارخانه بسته است.
پلاستیک جمع کن ها در جلو در ایستاده بودند .هیج کس نمی دانست چه شده. رئیس کارخانه گفت: دستگاه پلاستیک خرد کن سوخته. فقط تیغه اش مانده. باید بقیه دستگاه ها را بفروشم و کارخانه را تعطیل کنم.
آسیابان پرسید: من پلاستیک ها را خرد می کنم.
رئیس گفت: اگر بتوانی پول خوبی به تو می دهم.
آسیابان گفت: تیغه را به من بدهید شاید تونستم.
آسیابان به طرف آسیاب راه افتاد. رئیس و پلاستیک جمع کن ها و گربه ها هم به دنبالش. آسیابان تیغه را روی آسیاب وصل کرد. پلاستیک ها را توی آسیاب وصل کرد.  پلاستیک ها را توی آن ریخت و روشن کرد.
آسیاب تکان خورد، صداهای عجیب و غریبی داد. بعد پلاستیک های خرد و ریز شده از دهانه آن بیرون آمد. رئیس با شادی گفت: به به این خیلی بهتر است. بعد از آن رئیس کارخانه اش را به روستا برد و با آسیابان شریک شد. مردم روستا هم در کارخانه مشغول کار شدند. اما همه منتظر بودند تا خشک سالی تمام بشود و مزرعه ها دوباره سبز بشوند.


فائزه رسولی

فائزه رسولی

توضیحات بیشتر

مشاهده نظرات

دیدگاه ارزشمند شما

لطفا فیلدهایی که با * مشخص شده است را پر کنید، آدرس ایمیل شما نمایش داده نمی شود