برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید
یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند. تا مارمولک را دید، گفت: تو مسواک من را ندیدی؟ می خواهم دندان هایم را مسواک کنم. مارمولک دمش را تکان داد و گفت: نه که ندیدم، آخر مسواک تو به چه درد من می خورد. شتره رفت و مار فیس فیسو را دید، گفت: تو مسواک من را ندیدی؟ مار فیس فیسو گفت: بله که دیدیم تو دست مورچه خانم بود اما نمی دانم مسواک تو، توی دست اون چکار می کرد. شتره گفت: من هم نمی دانم! بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانوم را پیداكنه. رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: مورچه خانم، مسواکم را بده، می خواهم دندان هایم را مسواک بزنم.
مورچه خانم گفت: نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی من است. خودم آن را پیدا کردم. حالا برو کنار می خواهم جلوی در خانه ام را آب و جارو کنم. شتره گفت: نه، این مسواک من است. مورچه خانم گفت: اگر مال توست، پس توی دست من چه کار می کنه؟ شتره گفت: دیروز که رفتم لب چاه تا دندان هایم را مسواک کنم آن را جا گذاشتم. مورچه خانم گفت: من با هزار زحمت این جارو را تا این جا با دوستانم آورده ام. حالا بدهم به تو، معلومه که نمی دم. زود برو کنار. شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فكری كرد و گفت: اگر مسواکت را بدهم تو به من یك جارو می دهی! شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دوریك شاخه ی نازك پیچید. و گفت: بیا این هم جاروی تو. مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد. شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت.