برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید

دسته بندی

Breadcrumbs Image
ddb8d764-5bde-45c1-bce4-b79e455e1c8f.jpg

داستان موش، خروس و گربه

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مزرعه بگرده و سروگوشی آب بده

روزی روزگاری یک موش کوچولو و بی تجربه راه افتاد تا کمی توی مزرعه بگرده و سروگوشی آب بده.

همینطوری که داشت راه میرفت و اطرافش رو نگاه میکرد یک خروس دید.

اون که تا حالا خروس ندیده بود، با خودش گفت:

"وای چه موچود ترسناکی!

عجب نوک و تاج بزرگی!

حتما حیوون خطرناکیه. باید سریع فرار کنم."

بعد هم موش کوچولو دوید و رفت.

کمی جلوتر موش کوچولو به یک گربه رسید. اون تا حالا گربه هم ندیده بود.

پیش حودش گفت: "این چقد حیوون خوشگلیه!

عجب چشمایی. چه دم خوشرنگی داره."

همینطوری داشت به گربه نزدیکتر میشد که مامان موش کوچولو از راه رسید و سریع اونو با خودش به خونه برد.

موش کوچولو برای مادرش تعربف کرد که چه حیوون هایی رو دیده.

مادرش بهش گفت: "ولی موش کوچولو تو باید خیلی مراقب باشی!

اصلا از روی ظاهر حیوون ها قضاوت نکن!

اولین حیوونی که دیدی و بنظرت ترسناک اومد، یک خروس بوده.خروس اصلا حیوون خطرناکی نیست.

اما حیوون دومی که دیدی و بنظرت قشنگ اومد، یه گربه بوده. گربه ها خیلی برای موش ها خطرناکن و اصلا نباید نزدیکشون بشیم.

"موش کوچولو خیلی خوشحال شد که مامانش رسید و اونو نجات داد.

از آن روز به بعد موش کوچولو هر وقت گربه را می‌دید، فرار می‌کرد.

و تصمیم گرفت از اون به بعد از روی ظاهر کسی درموردش قضاوت نکنه.


فائزه رسولی

فائزه رسولی

توضیحات بیشتر

مشاهده نظرات

دیدگاه ارزشمند شما

لطفا فیلدهایی که با * مشخص شده است را پر کنید، آدرس ایمیل شما نمایش داده نمی شود