برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید

دسته بندی

Breadcrumbs Image
58677313-2026-4220-b82f-4c810364d1bd.jpeg

مورچه هوس باز

داستان کودکانه

یکی بود یکی نبود مورچه ای مشغول جمع کردن دانه های جو بود. نزدیک کندوی عسلی رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بالای سنگی قرار داشت ومورچه نمی توانست از دیواره ی صاف وعمودی سنگ بالا برود وبه  کندو برسد. دست وپایش لیز می خورد و می افتاد .

هوس عسل اورابه صدا در آورد و فریاد زد: ای مردم من عسل می خواهم آیا یک جوانمرد پیدا می شود که مرا به کندوی عسل برساند یک جو به او پاداش می دهم یک مورچه ی بالداری مشغول پرواز بود که صدای مورچه راشنید و به او گفت: مبادا بروی کندو خیلی خطر دارد. مورچه گفت: بی خیالش باش من می دانم که چه باید کرد. مورچه ی بالدارگفت:آنجا نیش زنبور است.

مورچه گفت: من از زنبور نمی ترسم من عسل می خواهم. مورچه بالدار گفت: عسل چسبناک است دست و پایت گیر می کند.

مورچه گفت: اگر دست وپا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد .

مورچه بالدار گفت: خودت میدانی ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار. به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است به زحمت و دردسر بیفتی.
مورچه گفت: اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان و اگر نمیتونی به دنبال کارت برو و خودت را بیهوده خسته نکن من از نصیحت خوشم نمیاد و امروز به هر قیمتی که شده به کندو خواهم رفت.

مورچه بال دار رفت و مورچه دوباره داد زد آیا کسی هست که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد .

مگسی سر رسید وگفت: مورچه ی بیچاره، عسل می خواهی من تورا به آرزو یت می رسانم.

مورچه گفت: بارک الله خدا عمرت بدهد تو را می گویند حیوان خیرخواه؛ مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را مقابل کندو گذاشت و پی کار خود رفت مورچه خیلی خوشحال شد وگفت: به به چه کندویی چه بویی چه عسلی خوشبختی از این بالاتر نمی شود .چقدر مورچه ها بدبختند که گندم وجو جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند .

مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و هی پیش رفت تا رسید به میان حوضچه ی عسل یک وقت دید که دست وپایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.

هر چه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه نداشت آن وقت فریاد زد عجب گیری افتادم بدبختی از این بدتر نمی شود. ای مردم من بیچاره ی بدبخت را نجات بدهید اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از کندو نجات دهد دو جو به او پاداش می دهم.

مورچه ی بالدار از سفر برمی گشت دلش به حال او سوخت و او را نجات داد وگفت: نمی خواهم تو را سرزنش کنم. بدان که هوس های زیادی مایه ی گرفتاری است. این بار بخت بلند بود که من سر رسیدم و تو را دیدم و نجاتت دادم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی تا گرفتار نشوی...


فائزه رسولی

فائزه رسولی

توضیحات بیشتر

مشاهده نظرات

دیدگاه ارزشمند شما

لطفا فیلدهایی که با * مشخص شده است را پر کنید، آدرس ایمیل شما نمایش داده نمی شود