برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید
فصل پاييز بود. در جنگل سبز جنبوجوشی به پا بود. تمام بچههای حيوانات به مدرسه میرفتند تا سر كلاس خانم گوزن بنشينند و باسواد شوند. همهی آنها خوشحال بودند و ورجهورجه كنان بهسوی مدرسهی جنگل میرفتند اما قندونك، ميمون كوچولوي بازيگوش، دوست نداشت به مدرسه برود. او گريه میکرد و پاهايش را به زمين میکوبید و میگفت: من مدرسه را دوست ندارم. مي خوام توي خونه بمونم و بازي كنم. هرچه پدر و مادرش میگفتند: بچه جان، مدرسه كه ترس نداره، اونجا درس مي خوني و باسواد مي شي، فایدهای نداشت كه نداشت. قندونك به مدرسه نرفت. وقتي همهی بچهها به مدرسه میرفتند، او به درختها آويزان میشد و تاب میخورد و بازي میکرد. خيلي دلش میخواست بقیهی بچهها هم با او بازي كنند اما هيچ بچهای وقت نداشت با او بازي كند.
چند ماه گذشت، بچهها خواندن و نوشتن را ياد گرفته بودند. همهی آنها کتابهای قشنگي را كه خانم گوزن به آنها میداد، به خانه میآوردند و میخواندند. يك روز پسر همسایهی قندونك كه يك ميمون كوچولوي زرنگ و بامزه به اسم مانكي بود، به ديدنش آمد. او يك كتاب داستان با عکسهای رنگارنگ داشت. مانكي كتاب را به دست قندونك داد و گفت: قندونك ببين عکسهای اين كتاب چقدر قشنگند قصههای قشنگي هم داره. من تمام قصههای اين كتاب را خوندم. قندونك كتاب را ورق زد. از عکسهای قشنگ آن خيلي خوشش آمد. از مانكي خواست تا كتاب را برايش بخواند ولي مانكي گفت: خانم گوزن گفته كه هركس بايد اين كتاب را خودش تنهايي بخونه. من اجازه ندارم براي تو كتاب بخونم؛ اما تو مي توني كتاب را چند روز پيش خودت نگه داري. مانكي رفت. قندونك كتاب را پيش مادرش برد تا او برايش بخواند ولي مادرش گفت: من نميتونم براي تو كتاب بخونم. قندونك پرسيد: چرا؟ مادرش جواب داد: آخه وقتي بچه بودم، نتونستم به مدرسه برم و حالا بیسوادم و خوندن بلد نيستم. قندونك كتاب را به پدرش داد تا او برايش بخواند اما او هم سواد نداشت. قندونك خيلي غصهدار شد. او میخواست بداند توي كتابي با آن همه عكس رنگي قشنگ، چه داستانهایی نوشته شده است. فرداي آن روز قندونك كتاب را برداشت و به مدرسه رفت و از خانم گوزن خواهش كرد تا كتاب را برايش بخواند. خانم گوزن گفت: اين كتاب را بايد خودت بخوني. قندونك گفت: ولي من كه بلد نيستم بخونم. خانم گوزن سرش را تكان داد و گفت: اگر سر كلاس بنشيني، من خوندن را يادت مي دم. قندونك كه خيلي دلش میخواست كتاب را بخواند، سر كلاس نشست. خانم گوزن با مهرباني به او خواندن و نوشتن ياد میداد. قندونك كه براي باسواد شدن خيلي عجله داشت، با دقت به درسهای خانم گوزن گوش میداد. او خيلي زود خواندن و نوشتن را ياد گرفت و باسواد شد. آنوقت تمام قصههای شيرين كتابي را كه مانكي به او داده بود خواند و از همهی آنها خوشش آمد. قندونك از مانكي كه برايش كتاب آورده بود و از خانم گوزن كه به او خواندن و نوشتن ياد داد، خيلي تشکر کرد. او به پدر و مادرش هم خواندن و نوشتن را ياد داد.