برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید
روزی جوجه خروسی در مزرعهای گردش میکرد که یک کالسکه اسباببازی پیدا کرد. او با دیدن کالسکه از خوشحالی بالا و پایین پرید و چند بار دور خودش چرخید. مرغ و جوجههایی که کمی دورتر دانه برمیچیدند، با شنیدن صدای جوجه خروس دور او جمع شدند و پرسیدند: برای چه اینطور شادی میکنی؟ جوجه خروس گفت: برای اینکه من با این کالسکه به سرزمینهای دور سفر میکنم و وقتی از سفر برمیگردم همه شما در برابر کالسکه ام تعظیم میکنید و به من احترام میگذارید. اما جوجه خروس ناگهان یادش آمد که کسی باید کالسکه اش را بکشد، اما در آن مزرعه. کسی حاضر نبود این کار را انجام دهد، چون او هیچوقت به مرغ ها و جوجه های دیگر خوبی نکرده بود و حتی آن ها را آزار داده بود. جوجه خروس با خود فکر کرد: من خروس مهمی هستم، آن ها خیلی خوش حال خواهند شد که به من خدمت کنند بهتر است به آن ها پیشنهاد کنم. اما در همان موقع، دو گربه گرسنه از راه رسیدند آن ها وقتی فهمیدند که جوجه خروس چه فکری کرده به او گفتند: ما خیلی قوی هستیم و می توانیم مثل دو اسب کالسکه تو را به هر جا که می خواهی ببریم. جوجه خروس که می دانست خوراک گربه ها مرغ و خروس است، اما رویای سفر با کالسکه به او اجازه نمی داد که درست فکر کند. بنابراین به گربه ها گفت: باشه و آن ها برنامه رفتن به سفر را تدارک دیدند. صبح روز بعد، جوجه خروس آماده رفتن به سفر شد. مرغی که از آن جا می گذشت، با دیدن آن ها به جوجه خروس گفت: هیچ وقت پرنده ها نمی تواندد با گربه ها دوست شوند، چون پرنده ها غذای گربه ها هستند پس بهتر است به این سفر نروی. اما جوجه خروس به حرف های مرغ هم گوش نکرد و به گربه ها گفت: برویم. گربه ها با سرعت حرکت کردند. آن ها به قدری سریع رفتند که خیلی زود به جنگل بزرگی رسیدند و در گوشه ی تاریکی ایستادند. جوجه خروس سرش را از پنجره کالسکه بیرون آور و گفت: حالا برگردید! زودتر حرکت کنید! گربه ها در حالی که چشم هایشان از شادی برق می زد، به او خیره شدند. جوجه خروس تازه فهمید که آن ها می خواهند چه کنند. از ترس فریاد کشید و کمک خواست. ولی آن ها از خانه و دوست های جدید خروس خیلی دور شده بودند و هیچ کس نمی توانست به جوجه خروس کمک کند. از آن روز به بعد، هیچ کس جوجه خروس را در مزرعه ندید و همه فهمیدند که چه اتفاقی برایش افتاده است.