برای دیدن محتوای سایت روی دکمه دسته بندی کلیک بفرمایید
روزی مردی خرش را به بازار برد تا بفروشد. هرکه پیش می آمد و درباره خر می پرسید. او جواب داد: خر من هم خوب کار می کند و هم خوب می تواند حرف بزند. نانوا پیش آمد و در جواب مرد با تعجب گفت: چه می گویی؟ خرها که نمی تواندحرف بزنند. مرد گفت: درست است. ولی این یکی با همه خرها فرق دارد او هر چه را که بشنود تکرار می کند بدون آن که معنی آن را بفهمد. درست مثل طوطی. نانوا خر را خرید و به خانه برد. او برای جا به جا کردن کیسه های سنگین آرد از آسیاب به نانوایی به یک حیوان بارکش نیاز داشت. او به همسرش گفت: فردا این خر را با خودم به آسیاب می برم. نانوا ادامه داد: یادم بینداز که وقتی برگشتم آردها را وزن کنم چون ممکن است آسیبان سرم کلاه بگذارد. همه آسیابان ها حقه بازند.
صبح روز بعد وقتی نانوا با خرش به آسیاب رفت آسیابان پیش رفت تا او به او خوش آمد بگوید. خر با دیدن آسیابان فریاد زد: همه آسیابان ها حقه بازند. آسیابان با تعجب گفت: خدای من این خر حرف می زند. خر دوباره تکرار کرد: همه آسیابان ها حقه بازند. آسیابان با تعجب پرسید: او چه گفت؟ نانوا ادامه داد: یک حرفی زد. این خر است نمیفهمد چه می گوید. او فقط هر حرفی را بشنود تکرار می کند. آسیابان گفت: چه کسی به این خر یاد داده این حرف را تکرار کند؟ و هنوز حرفش تمام نشده بود که با چوب دستی به جان نانوا افتاد. نانوا در راه برگشت به خانه با خود فکر کرد: بهتر است همیشه حرف های خوب بزنم تا دیگر چنین اتفاقی نیفتد و از آن روز به بعد سعی کرد درباره دیگران فقط حرف های زیبا بزند. او متوجه شد با گفتن حرف های زیبا و پسندیده مردم هم با او رفتار دوستانه ای دارند و خودش هم خوش حال تر است ؛ اما هر وقت درباره مردم حرف های زشت و ناپسند می زند آن ها هم با او بد رفتاری می کنند. یک روز نانوا به همسرش گفت: از وقتی که درباره مردم بد نمی گویم، همه با من دوست و مهربان شده اند. برای همین خیلی خوش حالم. همسرش گفت: من هم خوش حالم و با سبدی پُر از هویج های آب دار به طرف طویله رفت تا از خر تشکر کند.